مسابقه داستان کوتاه
Henri Cartier-Bresson عکس از
دو + چرخه
مهناز پيام
چشم میگذاشتم روی تنِ درختِ توتِ توی حیاط تا بابا قایم شود. تا ده میشمردم و طولانیترین صبرها را میچشیدم. بعد، تمام دهلیز و دالانهای خانه باغِ مادربزرگ را یک نفس میدویدم تا پیدایش کنم.
حالا به بند بند وجودم، به استخوانهای فرسوده و تکههای تجزیه شدهام که باید زیر سایهی آن توتِ هزارساله باشد فکر میکنم. به بازی سایهها و پلکها. چشمهایم را میبندم و به رودهای آبی ظریف دستانم فکر میکنم که شاخه شاخهاند. شاخههای دوتایی که مثل دستههای دوچرخه قلاب میشوند به تنم. به آن دو شاخهی محکمِ توتِ کهنسال که همهی تابهای کودکیام را تاب آوردند. به نجواهای درونم که با زنگ مهرههای رنگی میپیچند لابلای گردش چرخهای دوچرخه. به رشتههای سرگردان موهایم که مثل پارچههای دعا خواندهی توتِ فرتوتِ امامزاده داوود رها بودند. به ذرات پوستم که به حجم غمگین دوچرخه چسبیده و از مارپیچ خاطرهها فاصله میگیرند فکر میکنم.
از وقتی پدر برای همیشه گم شد و مادر قلبش ناراحت، مادربزرگ دعا میخواند. سرش را میچرخاند و به سمت من و مادر فوت میکرد.
پارچهها را لای اشکها وسجادهاش غرق میکرد و بعد به شاخههای توت امامزاده میآویخت که خدا یا امامزاده یادشان نرود و نگهدار نوه و دختر دردانهاش باشند. هر بار پول را از زیر بال چادر مشکیاش در میآورد و میگذاشت توی مشتِ متولی امامزاده که صدایش بلند نشود که «ما مسوولیت داریم آبجی… اوقاف اخطار داده». مرد لاغر اندام مشتش که پر میشد صدایش آرام میگرفت. نردبان فلزی را میگذاشت زیر درخت و یک روبان رنگی دیگر به موهای توت گره میزد.
همین یک پلک پیش، خبر مادر را شنیدم. چرخ بود یا فلک نمیدانم. چرخ میزنم. چرخ میخورد دنیا. فلک میشوم. من از ورای سایههای کوتاه و بلند روزها، توی مارپیچ پلهها جا میمانم. دکترها گفتند شوک بعد از حادثه است. از همانجا تمام خیابانهایی که در آنها جا ماندهام را میبینم، دلتنگیهایم را پا میزنم. مهرههای رنگی مدام چرخها را طواف میکنند.
یادم میآید گرمترین نوازشها را زیر باریکههای راه راه نور آفتاب، روی همین راه پلههای خسته یافتهام. من فکر میکنم پیر به دنیا میآییم؛ بعد جوان میشویم و زندگی را تصویر به تصویر تا قایم باشکهای کودکی مزمزه میکنیم.
مادر آرام موهایم را چهل گیس میبافد و پای هر رشته، مهرههای رنگی می اندازد. پا میزنم. آنقدر پر شتاب که رکاب از نفس بیفتد. دستهایش در هوا با مهرهها میرقصند. بی هیچ کلامی نگاهشان میکنم. دورشان میچرخم و مست از عطرشان با شتاب نور، تمام آن سرازیری دور را بی لمس دستههای دوچرخه یا پا زدن، غوطهور در تصویر سایههای مارپیچ طی میکنم. با سرعت گرفتنِ چرخها، تکه رختهای سنگینِ خاطراتِ سرد، یکییکی کنده میشوند. دوچرخه هم سبک و سبکتر میشود و من تمام بغضها را تا تکه باغچهای که تن مادر را آنجا گذاشتهاند پا میزنم.
با تمام توان، با آنچه از من از گردباد جا مانده است پا میزنم. آنقدر که باد آخرین جملهی پر تکرار مرا هم با خود ببرد همان که میگفت: «حتی نمیدانم مادر را کجای دل زمین گذاشتهاند».
در مارپیچ رویا، جای تنش زیر توت کهنسال را میبوسم. مادر با صدای بلند روی تاب میخندد. تصویرها تاب میخورند و من تاب میآورم. دوچرخه رام میشود و از کنار آدمها، ماشینها و ساعتها با شتابی موقر میگذرد. با طعم یخ در بهشتهای کودکی به عقب میرویم. یک تن میشویم و پرواز میکنیم. موها سفید میشوند، بعد سیاه. روزها کوتاه و بلند. مهرهها نخ زمان را میجوند. من و مادر، من و دوچرخه در گردش چرخها رها میشویم. آنوقت تنها بند قنداقی میماند که از توت امامزاده آویزان است و با نسیم میرقصد.